امروز اشک شادی باز حالم را دگر گون کرد
اشک شوق
اشک قرار
اشک ارامش
اینجور وقتها جملهی همیشگیم گوشهی ذهنم هک میشود
دل اگر دل است یک ارباب و دل دار و دل ارام بس است
راستش من هر چه دارم از دلم دارم
احساس میکنم دلم شبیه همان کیسه های جادویی کارتنهای بچگیمونه که هرچی ازش چول بر میداشتن بازم پول داشت
احساس میکنم دلم به یک گنج شوق بی نهایت وصل است
گاهی با دیدن اسمان
گاهی با دیدن لبخند کسی
گاهی با نکاه کردن به چشمان کسی
گاهی با خواندن یک کتاب
و گاهی وقتی مضرابی به سیمیزخم میزند
دلم سر ریز میشود از شوق
و من ارزو میکنم کاش شاعر یا نویسنده بودم
قبلا اینجور وقتها شروع میکردم به عکس گرفتن نوشتن
اما هرچه بیشتر مینوشتم و بیشتر سعی میکردم ثبلتش کنم انگارانحال خوبم زودتر تمام میشد
جدیدا یاد گرفته ام که هیچ کاری نکنم
بنشینم و حال خوبم را تماشا کنم
و در دریای ارامش و شوقی که به پا شده است غرق شوم تا کمیارام بگیرم
راستش امروز اتفاق خاصی نیوفتاد حالا در ادامه برایتان میگویم که چه شد
نمیدانم شاید راست میگویند خوشبختی به ظاهر نیست
چون من نمیتوانستم بگویم چه چیزی حال من را خوب کرده است
چون من حس میکردم تمام سلولهای بدنم شکر میگوید
درانلحظه فقط از خدا میخواستم این نعمتهای خوب و این حال شکر گزاری را از من نگیرد
امروز به طور استثنایی ساعت نه و نیم از خواب بیدار شدم
البته استثنایی هم نبود اینها اثر خانه نشینی و کرونا و ایناست
هر وقت خیلی کار سرم ریخته باشد و بین کارهایم سرگردان شوم
یا بیش از حد در خانه بمانم
انگار در و دیوار خانه میشود قرص خواب اور
اصلا همهی بچههای کلاسمونم میدونن که مکانیسم دفاعی بدن من خوابه
یکی به وزیر بهداشت بگه یه فکریم به حال دوران بعد از کرونا بکنه که ما از خونه نشینی داریم روانی میشیم
ساعت 9 و نیم تا ده و نیم طول کشید تا تازه متوجه بشم که اشتهای به خوردن صبحونه ندارم
طبق عادت منفی همیشگیم دو سه تا چایی خورده بود
بعدش یه منتو پوشیدم و رفتم حیاط
حاجی اومده بود خونمون
حاجی شوهر عمهی نازنینمه
خیلی دوسشون دارم خداروشکر که شش ماهیه همسایه به این خوبی داریم
وصف عمه جانم رو هم همه شنیدن
و اصلا به نظرم این یک ارمغان الهی بود که یهویی از کوی امام جمعفر صااااف بیان خونه ویلایی کوچوی خوشگل بغل ما رو بخرن
حاجی و ببا داشتن برای اب دادن نعناهای تو باغچه یه اب پاش درست میکردن
منم رفتم که مثلا کمک کنم
یکمیشاخههای مو هرس شده رو قیچی زدم و یکمینخ از درختا باز کردم و برگشتم تو خونه
در مقابل میزان کمکی که بابا نیاز داشت من اندازه یه مورچه کمک میکردم و این اذیتم میکرد
اومدم خونه و تا ساعت یک پای لپ تاپ تایپ میکردم
وسطاشم موزیک میذاشتم و همخوانی
بعدش رفتم تو حیاط پیش بابا اینا و دیدم که خداروشکر دارن میان تو که نهار بخورن
غذامون رویدادی بود
یکی میخواست برنج و ماهی بخوره
یکی میخواست برنج با خورش کرفس بخوره
منم بریونی که برای من گذاشته بودن تو یخچال رو برداشتم و درستش کردم
حین درست کردنش یه ذره الهه ناز میخوندم و یه ذره هم با بابا کلنجار میرفتم و سعی میکردم یه جوری ازش رضیت بگیرم برم جلسه
اخه میگفت تو میری کرونا میگیری میای میدی به من
راست میگفت البته ریههای با با اوضاعش خیلی وخیم بود
اما اخه خودش هر روز میره سر کار و محل کارشم پر از رفت و امده
خلاصه ازونجایی که بابای من کلا جازه دادن و ندادن رو بلد نیست و من باید خودم بفهمم که الان ته دلش چیه
اعلام نهایی کردم که من دو میرم احتملا شیش میام خونه
و کسی چیزی نگفت
غذا اماده شده بود و
نشیتیم سر سفره
از بین سه تا غذا همه بریون منو خوردن فقط
البته بازم اضافه موند
اومدم تو اتاقم که کم کم اماده بشم برای جلسه
به اقای شیرازی زنگ زدم و یاداوری کردم و بعدشم سرگردون توی گوشی
رو تختی مخمل قرمز اتاقم هم که قاعدتا باید بهم انرژی بده افتاب افتاده بود روش و فقط دلم میخواست بخوابم
از ساعت دو تا دو و نیم با مریم چت میکردم
مریم حکم دلدار داره برام معتقدیم اگه ما دو تا رو بذارن مسیول جذب بچههای خاکستری به سمت دین کار هوشمندانهای انجام دادن مریم هم از کساییه که هر بار باهاش حرف میزنم خدا رو شکر میکنم بابت بودنش
یه روزی فکر نمیکردم این دختر چادری یه گیتاریست مهربون و زرنگ و با عرضهی باشه که بشه بهترین دوستم
با اینکه اون دوتا بچه داره و همسن خواهرمه ومن مجردم ولی انگار تفاوت سن و شرایطی بینمون احساس نمیکنم
سوتیامون و رفتارامون خیلی شبیه همه
پایهی همهی روزهی سخت و خوب زندگی من بوده
ساعت داشت دو نیم میشد و وقت رفتن
که تو همین هیرو دار مریم یه خبر بد بهم داد خبری که من فقط تایپ میکردم چیکار کنیم و علامت سوال پشت علامت سوال
مریم زنگ زد دید شوکی که به من وارد شده با چت حل نمیشه اما دیدم داره دیرم میشه و بهش گفتم خودم زنگت میزنم و بلند شدم لباس پوشیدم خدروشکر بابا اینا بیدار شده بودن و باز من فرشتهی عذاب خوابشون نمیشدم با سر و صدا کردنم
کاش میشد دسته درای خونه صدا نده اخه بیچاره هر وقت بابام میخوابه من یا تازه میام خونه یا از خونه میرم بیرون
رفتم سمت موسسه
و تو ماشین تا خود موسسه با مریم حرف میزدم
رسیدم دیدم خبری از ماشین بقیه نیست
بیخیال شدم و در نزدم وهموونجا تو کوچه و خیابون راه رفتم و به صحبتم با مریم ادامه میدادم داشتیم در مورد یه اتفاقی که افتاده بود تصمیم میگرفتیم
تو کوچه هم ساعت سه ظهر خبری نبود
اخوند محل نشسته بود تو مشاور املاکی که تازه باز شده و با هم حرف میزدن
شکوفههای یاسی رنگ روبروی مسجد باز شده بود
و
یک ظهر اروم کرونایی بر قرار بود
همین که راه میرفتم یه ماشین سفید دور زد و ایستاد کنار کوچه
نگاه کردم
ا عموجان جانانم بود
عمو وسطیه
خیلی دوسش داشتم
بهم گفت چیکار میکنی تو کوچه
گفتم هیچی عمو منتظرم بقیه برسن بریم موسسه
گفت اهان فکر کردم میخوای جایی بری برسونمت
تشکر کردم و یکیمم خجلت کشیدم ازینکه عین الافا تو کوچه راه میرفتم و خدافظی کردم
خلاصه حرفمون با مریم تموم شد و بقیه نیومده بودن رفتم داخل دستکش و مسک و ضصد عفونیا رو در اوردم و بقیه رسیدن جز اقای شیرازی
از فرصت استفده کردم دلم عکس بهااری با استاد جان رو میخواست
گوشیم خاموش شده بود با گوشی خانم سلطانی کلی عکسای جداب گرفتیم و بعدشم رفتیم جلسه و خداروشکر تو جلسه یه خبر خوب بهمون دادن
یه جایی 1000 تا نیروی کار میخواست با رشته هی مختلف که ما مستقیم به اونجا وصل شدیم و حالت میتونستیم یه کمکی به بچههای موسسه کرده باشیم
بعد از جلسه چادرمو اندازه زدم و اومدم سمت خونمون
دلم اتاق و خواب میخواست
هنوز خوابه از سرم نپریده بود خاصیت خابای بهاری همینشکللیه
اومدم گوشیمو زدم تو شارژ و پیاممو چک کردم
یکی از دوستای جدیدم که کلی منتظر پیامش بودم جوب پیامامو طوماری داده بود
هرچی سعی کردم تند تند بخونم دیدم چیزی متوجه نمیشم و بیخیال شدم گذاشتم سر فرصت و رفتم حیاط
هنوز بابا اینا داشتن درخت درست میکردن
دیدم خیلی کاری نیست یعنی هست ولی اونقدری نیست که بمونم
سریع برگشتم رفتم زیر تختم هرچی کتاب شعر دم دستم پیدا کردم اوردم
اوردم و شروع کردم خوندشون
اخه امروز اخرین فرصتی بود که میشد به خانم کیقبادی زنگ بزنم و طرح جلد کتابمو بدم طراحی کنه
از تو کتاب شعرا دنبال اسم برای کتاب هدفگذاری میگشتم
ادم عاشق که باشه همین میشه دیگه
هدف گزاری چه ربطی داشت به شعر نمیدونم ولی من اسم و طرح کتابو پیدا کردم و صوت ضبط کردم فرستادم برای خانم کیقبادی
بعدش استرس گرفتم که بابا اینا تنها موندن و دویدم رفتم حیاط
سرد بود پیشنهاد چاییمو قبول کردن اومدم چایی دم کردم و غرق لپ تب شدم و حواسم رفت که اونا منتظرن
لطفم به من نیومده یعنی بلد نیستم
خلاصه خودشون اومدن چایی بردن و منم رفتم بیرون باهاشون چایی بخورم که همینجا سیم شکر گزاریم وصل شد
یه نگاه کردم دیدم کل حیاطمون سفیده ز شکوفههای خوشگل
یه چیز عجیب زیبایی بود
ازونطرف کاج کپه ایا ( اسمشو بلد نیستم ) رنگ سبز و طرد خیلی خاصی داشتن و عجیب خوشگل بودن
ازون ور پنجرهی اتاقم پیدا بود و یه اسموووووون وسیع و یه ماه خیلی خوشگل و کامل نقرهای
هوا خوب بود و صدای اهنگی هم که گذاشته بودن میچسبید
اینقدر از داشتههای اون لحظم خوشحال بودم که حد نداشت
دلم میخواست بشینم همونجا سجدهی شکر برم
ازینکه سایه بابا بالا سرم بود
از خوشگلیای طبیعت
ازینکه کلی فیل عالی اموزشی تو لپ تابم داشتم که هنوزندیده بودم
از بودن با بچههای راهبر
زینکه با محدثه حرف زده بودیم از دیدن عکس ایه دخترش
از اینکه بچمون ترنم داره بزرگ میشه
از خودم از کتابی که داشتم مینوشتم و از خدایی که ارباب زندگیم بود
عجیب حالم خوب بود
یکم نشستم وچاییمو خوردمو اومدم
حسم میگفت هرچی حل خوبه از صدقه سری دلم دارم
عشق ما را نرم میکند
ناب میکند
تازه میکند
باز سازی میکند
و درون ما را دگرگون میکند
بعدش سریع برگشتم توی خونه چون میدونستم هرچی بشینم زیبایی این حس و حل تموم شدنی نیست و خدا اینارو افریده تا ما با حال خوب وظیفههامونو نجام بدیم و بریم برسیم به اونجایی که باید نیافریده که غرقشون بشیم و توش گیر کنیم
اومدم وبلاگمو نوشتم که تکلیف امروزمو انجام داده باشم و بعدش هم برم سراغ بقیه کارا
حال دلتون خوش
18 اسفند 98