loading...

وقتی که عشق سر قدم باشد

سلام اینجا داستان یک دلدادگی را به همراه تجربیاتی برای زندگی خواهید خواند

بازدید : 380
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 11:43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وقتی که عشق سر قدم باشد

دنیا نشسته بود ناز منو بکشه

باید پا میشدم و جمعش می‌کردم

نشسته بگم میخوام و پای خواستنم نایستم

دنیا اهل نشستن پای بد قولی‌ها و بی تعهدی‌های من نبود

میگن یا به اندازه ارزوهات تلاش کن یا به اندازه تلاش‌هات ارزو

اما من ارزوهام زیاد و تلاشم کم بود

اینروزها از در و دیوار محکوم می‌شدم به زیاده خواهی

به کمال طلبی

ادم‌ها بی رحمانه این را تکرار می‌کردند و تکرار می‌کردند و تکرار می‌کردند

و بیرحمانه میگفتند تو خیلی عالی هستی تو خیلی سرت شلوغه چرا از خودت انتظار زیادی داری چرا غصه میخوری در حالی که خبر نداشتن تو ذهن من رویاهام چه شکلیه

من ایستاده بودم پای دماوند

درسته که توان رفتن نداشتم

درسته جسارت و باور و انرژی لازم برای صعود نداشتم

اما همه میگفتن خب زیادی چرا انتظار داری بیا برو صفه بیا برو کرکس

هیچ کس نمیگفت من باهات میام

من پشتیبانیت میکنم

من راهشو بهت یاد میدم چجوری توانمند بشی واسه دماوند رفتن

من نقطه ضعفتو پیدا میکنم

و من خسته بودم از این پیشنهاد‌های بدون راهکار و حمایت

یه سری میگفتن دنبال سه تا خرگوش داری میدوی و نمیرسی به هیچ کدوم

بعد همونا میگفتن ادم هرچیو باور کنه ممکن میشه

پس چرا خودشون با تیشه میزدن به باورهای من من معتقد بودم میشه دنبال سه تا خرگوش زندگیم همزمان بدوم ولی اونا میگفتن نمیشه .

اون وسط یکی میگفت حالا به نظرم ترنمو بیخیال شو کی گفته ترنم عبودیت تو هست ...

یکی دیگه میگفت برای چی میری بادران نه تو به من بگو چی میخوای که محتواسازان نداره

یکی دیگه میگفت محتواسازان همیشه هست ولش کن

ولی نمیگفت دانشو که همیشه نیست

این تیم که همیشه نیست

من واقعا به همه‌ی لیستی که جز برنامم نوشته بودم نیاز داشتم

من همشو با هم میخواستم

هیچ جوره دلم راضی نمیشد که یکیشو حذف کنم ولی ازینکه بازم سنگین بود اذیت می‌شدم

تشنه‌ی رشد کردن توی کارم بودم

و ارزش زندگیم ارامش بود و گاهی حس میکردم دارم از خط ارامش خارج میشم

این روزها ورد زبونم شده بود وقت ندارم وقت ندرم زندگی سخته

دلم میخواست بزنم تو دهن هر کسی که وقتی بهش این مشکلم حرف میزنم میگفت تو کمال طلبی

تا اینکه شیما ثبل این که من اینکارو کنم زد تو دهنم و گفت ثابت کن کمال طلب نیستی

شیما دوست باحال دوره کنکور ارشدم بود

باهاش اتفاقی اشنا شدم و چهار پنج ماهی کتابخونه ازادگان درس میخوندیم

و بعدشم تو موسسه ترنم که قبلا خونه‌‌‌ای پر از خالی بود 13 روز عید رو خوابگاهی درس خوندیم

الان شیما تهرانه و داره واسه خلبانی تلاش میکنه

منم اصفهانم و هنوز ارشد نخوندم درواقع مدیریت موسسه رو به ارشد ترجیح دادم و هنوزم که هنوزه نشده ادامه بدم .

خلاصه من وشیما هر دو توی کتاب انگیزشی خوندن و اینا روحیاتمون مثل هم شد با هم چالش‌های موفقیت میذاشتیم

الانم دوره ماورا طبیعه رویال ماند رو ثبت نام کردیم

شیما زد تو دهنم و گفت تو اجازه نداری به خودت اینقدر فرصت بدی

گفت اگه سه تاشو میخوای ثابت کن دنیا نشسته ناز بهونه‌های تو رو بکشه

گفت

60روز زمان داری اگه تونستی 60روز رو برنامت بری میتونی سه تا کاارتو با هم ادامه بدی اگه نتونستی مجبوری یکیشو حذف کنی

نمیشه و نمیخوامم نداره اگه میخوای نشون بده که پاش وایمیسی

60 روز دیگه میشه ده اردیبهشت

و من میخوام مجددا متعهد بشم روی هدفهام

میخوام به خودم قول بدم که ده اردیبهشت اگه هرکاری رو انجام نداده بودم و تیک نزده بودم حذف میشه از تو برنامم .

انگیزه و جهت تمام این فعالیت‌ها رسیدن است ...

رسیدن به ....

پروانه گشتن چاره اش جز پیله کردن نیست .

شب خوش

بازدید : 504
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 11:43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وقتی که عشق سر قدم باشد

جسارت نه گفتن نداشتم مکافات شد

امیدوارم این قصه اخرین قصه‌‌‌ای باشه که از نداشتن جسارت نه گفتن تو زندگیم ثبت میشه

مهارت نه گفتن بهرام پور ویدیو‌هایی هست که در این زمینه بهم پیشنهاد شده

این روزها محیط‌های کاریم مکررا به من یاداوری می‌کند که این مهارت را یاد بگیرم

بریم سر خاطرمون ؟

بسم الله الرحمن الرحیم

من توی کلاس‌های موسسمون درخواست مرخصی داده بودم بعد از طی یکی دو تا خان موافقت نسبت به مرخصی اعلام شد .

علتش این بود که دچار کمبود زمن شده بودم و نمیخواستم اطلاعاتم روی هم روی هم الکی تلمبار بشه .

من دیگه عضو کلاس نبودم و حالا داشتم با بچه‌های گروه خدافظی میکردم و ابراز دلتنگی و اینا و اینا که خانم عشقی گفت رستا حالا که ارایمونو نیستی و اینقدرم دخرت بدی هستی نمیای دیگه لاقل کلیپ ارایمون رو درست کن

منم یه لحظه فکر کردم دیدم از پس درست کردن کلیپ بر میام و گفتم باشه .

یکی نیست بگه اخه تو هر روز ناله و عذا ماتم وقت ندارم داری تو که یک ساعت پیش داشتی دلیل مرخصیتو میگفتی برای چی قبول کردی .

اما فاجعه اونجا بود که روم نمیشد بگم اقا من نمیتونم پشمون شدم .

و نه تنها اینو نگفتم وقتی بچه‌ها گفتن ایده بدین گفتم خودمم ایده میدم و وقتی گفتن پاور پوینت میخوایم گفتم طوری نیست دیگه درست می‌کنم .

اقا‌‌ان‌اتفاق شد یه ینه دق که تمام روزگار منو تلخ کرد .

من واقعا شرایط درست کردن این پروژه رو نداشتم

درسته که کار ساده‌‌‌ای بود و میتونستم ولی این قدر کارهای ریز خودم داشتم که حوصله‌‌‌ای برام نمیموند بخوام کلیپ ارایه درست کنم .

اما گویا این قضیه یه تاوان بود ... چون همون کاری که یکی از همکارام انجام میداد و همیشه از این کارش مینالیدم رو انجام دادم و وقتی بچه‌ها میگفتن چی شد کلیپ میگفتم امادست .

فکر کن از شدت قدرت نداشتن برای نه گفتن تازه میگفتم امادست ....

اقا یک ماه این بندگان خدا رو کشششششش دادم تا اینکه رسید به روزی که هفته بعدش ارایه داشتن .

خانم ترکی زنگم زد و گفت رستا جان میگم کلیپو خواستی بفرستی عکس متنا هم بفرست گفتم نه نمیشه که کلیپ حجمش بالاست چه جوری بفرستم فردا برات لپ تاپمو میارم .

تو دلم میگفتم تا فردا درست میکنم ولی بازم نشد .

فردا صبح با مرضیه کلاس داشتیم عصر با خانم ترکی و مرضیه

به مرضیه گفتم جور منو بکش یه جوری صحنه سازی کن انگار لپ تاپو جا گذاشتیم ولی دروغم نگفته باشی .

گفتم من لپ تاپو میزارم رو میزم سوییچم هم میزارم میرم بهت میگم سوییچ و لپ تپو جا گذاشتم برو بیار تو برو سوییچو بیار لپ تابو نیار و وقتی رفتیم سر کلاس به خانم ترکی بگو من رفتم بالا سوییچو برداشتم لپ تابو دیدم ولی برنداشتم .

اونم فکر میکنه یادت رفته

از قضا ماجرا خوب اجرا شد و این وسط تایر ماشینم پنچر شد و مرضیه رفت گفت ااقا ماشین پنچر بود و منم سوییچو اوردم لپ تابو دیدم ولی برنداشتم .

گذشت تا اینکه دوروز مونده به ارایه من هنوز فایلو اماده نکرده بودم خانم ترکی گفت رستا جان امروز عصر اگه رفتی بادران بعدش برام بیار یه جایی تو شهر بگیرم

بنده خدا فکر میکرد امادست

تازه این وسط عشقیم هی تو بله پیام میداد رستا سلام چی شد میگفتم سلام .

ولی جواب چی شد رو نمیدادم .

خلاصه فردا شد و زنگش زدم گفتم اقا من تلاشمو میکنم بفرستم که اذیت نشی بزار شب برم یکم ور برم انشالله که بشه ارسال کرد ولی بازم تا شب نشد که درست کنم براش بفرستم

فرداش میومدن موسسه که اماده بشن

و من زنگ زدم به استاد گفتم استاد یه سوال دارم گروه خانم ترکی اینا ارایه دارن این ور سال یا نه ؟

استاد گفت نه .

خوشحال زنگ زدم خانم ترکی گفتم عزیزم استاد میگه ارایه ندارینا میخواین نیاین گفت نه ما حالا تمرینمونو میکنیم .

ای خدااااا

این چه مکافاتی بود برای خودم درست کرده بودم

داغااااان زنگ زدم مریم گفتم مریم سه نکن ولی من وقت نکردم انو درست کنم چیکار کنم

گفت ببییییین فردا همه قراره بیان رو پاور تو ارایه اماده کنن و خیلی بد میشه دیدم اوضاع بده گفتم خیلی خب باشه من میرم ایشالا تا فردا درستش میکنم ساعت شد دوازده و بازم نتونستم نه اینکه رفته باشم سرشا اصلا نمیشد حتی در لپ تابو باز کنم

فقط تنها کاری که کرده بودم سناریو نحوه‌ی درست کردنشو تو ذهنم چیده بودم .

اینبار زنگ زدم الهام و گفتم الی تو بگو جه غلطی کنم از بس خانم فلانیو مسخره کردم به سرم اومده و در حالی که فایلی در کار نیست این بندگان خدا یک ماهه مچل من شدن

گفت زنگ بزن یکی دیگه درست کنه

راست میگفت چطور عقل خودم نرسیده بود

ساعت 9 شب زنگ زدم فاطمه گفت من در حد کلیپ جورتو میکشم تا فردا صبح میفرستم

زنگ زدم معصومه گفت باشه تایپ شده بفرست تا صبح برات درست میکنم

خدایا چه دوستای خوبی داشتم .

تازه حتی زحمت ارسال اطلعاتم نکشیدم

زنگ زدم مریم گفتم مرم دوستام قبول کردن درست کنن تو که در جریان ارایه‌‌‌ای زنگ بزن به فاطمه و معصومه و براشون توضیح بده چیکار باید کنن

جور این قسمتم مریم با وجودی که سردرد داشت کشید .

من فقط انچه در ذهنم بود رو تایپ کردم و ارسال کردم و تمااااام .

فردا فایلو فرستادم تو واتس اپ برای گلناز و گفتم عزیزم ببخشید خیلی عالی نشد هر اصلاحی بخواین انجام میدم ... ( این قصه سر دراز دارد )

خدایا فاطمه و مریم و معصومه رو جز دوستانم نگه دار

و کمک کن خانم ترکی و گروهشون منو ببخشن بابت این بد قولی

ولی به خانم عشقی هم بگو خیلی نامردی چی میشد لحظه اخر اینو نمیگفتی منو تو این دردسر نمینداختی اخه دختر خوب .

وقتی قدرت نه گفتن نداشته باشی یا انرژی با وقتت اضافه صرف میشه .

و یا بدقول و بی اعتبار می‌شی .

بازدید : 577
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 19:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وقتی که عشق سر قدم باشد

زمانی به کم راضی شدم که فهمیدم هیچ زیادی ارامم نمی‌کند

هیچ تلاشی هیچ وفت برایم کافی نیست

ان وقت راضی شدم که هیچ وقت راضی نباشم

و درست در همان لحظه به کم راضی شدم

به هرچه قدر که هستم

و هر انچه در همین لحظه دارم .

این میشه چراغ راه زندگی من باشه

بماند که این متن رو کی نوشته

سرچ بزنید تو گوگل

ولی میشه هزاران نظریه و دستورالعمل زندگی توش پیدا کرد

میشه خیلیا رو با این جمله از ادامه مسیر زندگیشون منصرف کرد

اگه متوجهش بشن

منتها ما ادم‌ها از یک جمله از یک فیلم از یک اتفاق هزاران برداشت متفاوت داریم .

امیدوارم خدا دوربین توجه ذهنمون رو روی چیزهایی ببره که باید

و فهم ما رو از انچه حقیقت زندگیست زیاد کنه

و گه نه که گمراهی عایدمون میشه

بازدید : 468
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 19:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وقتی که عشق سر قدم باشد

8/12/98

فکر کنم از خریدن گوشیم نهایتا یک سال بگذره

میگن باتری نوت 8 خیلی قویه

اینقدری که وقتی رفتم مبایلی و گفتم حس میکنم باتری گوشیم سالم نیست گفت خانم نوت 8 به ین راحتی خراب نمیشه‌ها

گفتم حالا یه چکی بکنید زد رو سامانه گفت 30 درصد فقط سالمه .

چیکار میکنین با این ....

رفتم سر سفره بابام گفت تو کی تو روز هست که گوشی دستت نیست یعنی اصلا زندگیم میتونی بکنی این چه زندگی ایه ...

بعد دوستام و رفقا وفامیل و خواهرم و همه بهم میگن تو چرا هیچ وقت جواب تلفن نمیدی

چرا همیشه میخوای زود قطع کنی

یه دوستام هست که کلا فکر کنم نا امیده ازم .

تو موسسمون هم یه مشکل خیلی خندههههه داری داریم اونم اینه که خیلیا میخوام به موسسمون کمک نقدی کنن بعد ما اسمشونو نوشتیم فرصت نکردیم پیگیری کنیم . مثلا یه مورد واضحش طرف گفته اقا یه صندلی اداری بخرید من میخوام هزینشوو بدم ... نگم برتون دو ساله همچنن میگه صندلی بخرید و ما نشده که نشده که نشده

اینا همه حاشیه بود همشم درست میشه به زودی درست میشه ... الان سال‌های اول کار افرنیمونه ... اخر این قصه ولی قشنگه اخرش میشم شبیه استوری‌های دلچسب اینستا

نصف سالو میرم شمال

نصف سالو تو شهر خودم

عصراش به اشپزی میگذره و موسیقی و مطالعه

صبحاشم به بوی کیک و یه زندگی در مسیر عاشقی

همه اینا حاشیه بود میخواستم دستم گرم نوشتن بشه تا از درس امروزم از زندگی براتون بگم .

بریم؟

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز یه درس جالب از زندگیم گرفتم

درس که نه یه تلنگر

یه ببین حواست هست ؟

امروز سر شب اومدم تو اتقم و میخواستم شروع کنم به جمع و جور کردن اتاقم

گوشیمو زدم تو سه راهی بغل میز شارژ بشه

اسپیکرو اوردم موزیک بذارم

و نمیدونم چی شد که رفتم و اومدم و رفتم و اومدم ساعت شد ده و نیم .

وسطش قبض دادم

جواب خانم ترکیو دادم

شام خوردم

اما سعت رفته بود و وضعیت اتاق همون شکلی بود

گفتم خب اشکالی نداره یه کافیمیکس میخورم و مجدد شروع می‌کنم

کافیمیکسو ریختم و موزیک که رفته بود رو یه سخنرانی رو زدم بعدی و بزار برم نت گوشیمو قطع کنم

... به خودم اومدم دیدم ساعت شده 11 و نیم شب

یهو به خودم اومدم ... کافیمیکسم کوش ؟

نگاه کردم دیدم رو مزه یادم رفته بخورم سرد شده رفتم گذاشتم تو ماکروفر و برگشتم یه ذره جمع و جور کردم و یه سری به گوشیم زدم و دوباره به خودم اومدم ا کافیمیکسم کوش ؟ اهاااان تو ماکروفره رفتم باز کردم نگاه کردم هیچی نبود .

طیبه نگام کرد و جون دوزاریش افتاده بود خیلییی بهم خندید گفت لابد اب شده دود شده نیست .

تو اشپزخونه دنبالش گشتم نبود

برگشتم تو اتاقم پیداش کردم گذاشته بودم رو قفسه کتابخونه

کی اورده بودمش

کی سرد شده بود

لیوانو برداشتم

و فاجعهههههه

دیدم توش دیگه کافیمیکس نیست من خورده بودمش

ولی اصلا یادم نبود

چطور فکر میکردم هنوز تو ماکرو فره ولی خورده بودمش

مگه میشه ؟

اره میشه

وقتی تو لحظه‌ی حال نیستی

وقتی فکرت اینجا نیست

وقتی غرقی

غرق بودم

غرق بودن در هر حالتییییییییییییی که میخواد باشه خوب نیست

وقتی به بهترین پروژه‌ها و بزرگ ترین مشکلات و خاص ترین برنامه‌ها و هرچیزی فکر میکنی و حالتو از دست میدی خوب نیست .

من حال رو از دست داده بودم

و من دزد رویاهام رو پیدا میکنم

به زودی پیداش میکنم و میکشمش . جدالمون این روز‌ها سر و صدا به پا کن شده

همه این روزها ازش شنیدن که میگم

................. ندارم .

دزد این ندارمو پیدا میکنم و دستمو میبرم ستاره‌ی رویاهامو میچینم به زودی .

چون من به ارزوهام قول رسیدن دادم

بازدید : 262
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 19:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وقتی که عشق سر قدم باشد

7/12/98

نرو به هوای تو من به صدای تو من به دنیای تو من وابسته شدم که به جای تو من شکسته شدم ....

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز اولین تجربه‌ی سمینار زنده داشتم و متفوت تر از همیشه نتیجه‌‌‌ای کمی‌متفاوت

راستش از سمینار همیشهههههه یه تیک ایول تو ذهنم ثبت شده

اولین کنفرانسم که یادم باشه فکر کنم دوم دبیرستان بود با یه فلش چوبی درس زیست استاد میربک

ااینقدر کنفراسم عالی و خوب و جذاب بود که استادم گفت برای دوم ریاضی هم ارایه بدم .

دومین کنفرانسم که یادم باشه دانشگاه بود سال اول ترم اول درس اناتومی‌یا فیزیولوژی با یه استادی که فامیلش یادم نمیاد تو دانشکده مواد قدیم اونقدری خوب نبود که استاد بگه برای بقیه کلاس‌ها هم بگو اما اونقدری خوب بود که وسط کلاس کمبود جا داشتیم و تا پای تخته صندلی بود و استاد از شدت شلوغی کلاس پشت سر خودم تو سه کنج ایستاده بود و من اینقدر غرق گفتن بودم و همه ام دقت میکردن که استادو گم کردم ... بچه‌ها ادرس دادن پشت سرت ایستاده .

سومین کنفرانسم سر یه کلاسی بود که اسم کلاس و هیچیش یادم نمیاد فکر کنم استاد قمی‌بود اما هرچی بود شاگردا غریبه بودن

و اون کنفرانس که خیلی عالی بود اینقدری که بعدا دانشجو‌ها چند تایی بازخورد و پیگیری داشتن از مواردی که گفتم

و اون راجع موضوع از دانشگاه تا صنعت بود در مورد روش کار کردن در رشته‌ی مهندسی پزشکی یه دسته بندی کامل کرده بودم و روش صنعتی کردن اختراعاتمون رو گفته بودم

چهارمین کنفرانسم تو بیمارستان گلدیس بود

در مورد روش استفاده از انواع دستگاه‌های اتوکلاو

برای این ارایه یک هفته‌‌‌ای شب تا صبح پای لپ تاپ گذرونده بودم

مهندس معراجی کادر بیمارستان گلدیس بود و این مسیولیتو سپرده بود به من .

ریحانه هم اومد ازم فیلم بگیره ذوق مرگ مسیولیتم بودم ونموقع .

پنجمین کنفرانسی که یادم باشه توی موسسه خودمون بود

با موضوع جذاب دین به داد روانشناسی رسید وقتی کوکایین به داد الویس پریسلی

این کنفرانس در نوع خودش عالی بود اما حس کردم که عدم امادگی و وقت کم گذاشتن اثر ارایمو از بی نظیر به عالی رسونده بود .

با این وجود بیش از ده دوازده تا بازخورد داشتم از موثر بودنش و درخواست ادامش

و اخرین کنفرانسی که یادمه و بدترینش امروز بود

کنفرانس لایو و زنده با حضور تعدادی مخاطب در سالن کنفرانس تالار ایثار بغل باغ کاشفی

فکر میکردم عالی بشه قاعدتا باید عالی می‌شد

اما زمان کار خودشو کرده بود

کنفرانسی که همون لحظه حفظش کرده بودم و پاور هم براش تعیین نکرده بودم به کل یادم رفته بود

جمعش کردم

و حسن‌های زیادی برای کنفرانسم عنوان شد

اما

دو نقطه ضعف اساسی از ارایم فهمیدم

نقطه ضعفی که مطمینم نقطه عطفم خواهد شد

چون توی تمام کارهایی که کردم حتی توی ترنم بهش رسیده بودم

و اینجا قرار بود برای همیشه به عنوان نقطه‌‌‌ای که باید مصل پای چپ فوتبالیست‌ها روش کار کنم روش کار کنم

کم گوی و گزیده گوی

زیاده گویی و پراکنده گویی مناسب ذهن هر مخاطبی نیست .

و بای ارایه‌هایی که ترتیب گفتمان اثر بخشه حتما از پاور استفاده کنم .

درس امروزم این بود شااید اگه هیچ وقت کنفرانس امروز رو ارایه نمیدادم متوجه این نقطه ضعفم نمیشدم

و حقیقتا پیدا کردن نقطه ضعف یکمی‌تجربه‌ی دردناکیه

اما در عوض میفهمی‌از کجا داری میخوری

و من همیشه تو این شرایط به این فکر میکنم که مربی ورزشکارا هم کلیییییی روشون کار میکنن و بعد میرسن به نقطه عطف و میگن فلانی تو ازین به بعد فقط با پای چپت باید توپو بزنی و پای راستشو ممنوع الاستفاده میکنن تا قوی بشه .

اینجا هم همینه

من این همه وقت و سرمایه و انرژی گذاشتم که برسم به همینجا .

باا درست کردن همینجا میتونم مثل اون ورزشکاره رشد کنم و قوی باشم توی زمین بازی .

شکست‌ها دوست داشتنی ان

بازدید : 311
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وقتی که عشق سر قدم باشد

اینروزها خداروشکر سرشار از رزق معنویم

اینقدرررر که متعجب میشم و فکر میکنم واقعا قانون جذب و کاینات برای من روی موضوعات روانشناسی و موفقیت و انگیزشی کلید کرده ول کن ماجرا هم نیست .

مثلا همین چند روزه

من کنفرانس دوره هدف استاد کیانی رو گوش دادم و کلی در مورد باور‌ها صحبت شد ( اشنایی با ایشون و محتوا‌های بی نظیرشون رو رزق معنوی بسیار بزرگی میدونم )

سر کلاس دوره هک dna در مورد باور‌ها و انگیزش صحبت شد

مکالمات روزمره که کلا راجع به چگونگی افزایش انگیزه و استفاده بیشتر از زمان هست

هفته‌ی کتاب با زهره کنفرانس بهرام پور هم باز راجع به انگیزش بود که زهره برام خلاصضو گفت

دیشب هم که شیما منو مجددا عضو دوره‌ی ماورا طبیعی که مسایل استفاده از ذهن و ضمیر ناخوداگاهه کرد و قراره دوباره چالش سحخیزیم شروع کنیم

دیروزم که جلسه هفتگی بادران تنها نکته دریافتی من این بود که تا خودت به باور نرسیدی کسیو تو تیمت نیار و اقای ابراهیمی‌نامی‌از تجربه‌های شخصیشون برای باور سازی میکفتن از اینکه بعد

سال هر روز با ناراحتی و کسالت بیدار شدن یک روز تصمیم گرفتن بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه خودشون هر روز صبح بیدر شن و برن توی پارک و پیاده روی کنن چایی تازه دم بخورم کتاب بخونن و ادای ادمای خوشبخت رو در بیارن تا ناخوداگاهشون باور خوشبختی رو براشون بسازه

ازونطرفم که توی موسسه ترنم مشاورمون گفتش راه اینکه بتونی راهکار‌های اجرایی منطقی رو به افرادی که اون راهکار رو موثر نمیدونن و مقاومت میکنن متقاعد کنی ین نیست که مذاکره کنی اینه که مداوم از طریق مختلف تکرار کنی تا باورشون بشه ..

اخخخخخخخ که چه قدر این ذهن ما جالب و هیجان انگیز و پیچیدست ...

اخه اصلا خدایش شما این چهار خطی که الان مینویسم رو بخونید و ببینید نمیارزه ادم یه صبح تا به این مطلب تامل کنه

( اگه قران رو قبول ندارید هم مطلب زیر رو میتونید از طرق عقل خودتون بسنجین )

خدا توی قران میگه من هفت جهان افریدم این جهان که ماتوشیم در مقابل دومی‌شبیه حلقه‌‌‌ای در بیایانه ...

بعد خود خدا از عجایب و نظم و شکوه صبح و خورشید و اسمان و هفت اسمانش میگه

ولی اخرش نه به خودش افرین میگه نه میگه اینا خیلی خاصه میگه اینا خلقت کمیه ... و کمه .

بعدش ما از لحاظ علمی‌هم میبینیم ستاره شناسا میگن کهکشان‌هاااا که راه شیری فقط یکی از کوچیکتریناشه دارن از هم دورمیشن و فاصله میگیرن به سرعت اما نمیدونیم کجا مرن و جهان چه قدر بزرگه .... اصلا از لحاظ علمی‌یه سرچ بزنید متوجه عظمت جهان میشید ...

بعد ازونطرف میریم سراغ انسان

خدا انسان رو خلق کرده گفته افرین بر خودم که این بهترین خلقتم بوده و میگه‌‌‌ای انسان من تو رو برای خودم روی زمین خلیفه خلق کردم

اونوقت ما میریم انسانو بررسی میکنیم

چشمش ضعیفه گوا عقاب از اسمون پاها مورچه رو میبینه ما از دومتری نمیتونیم تابلو راهنماها رو بخونیم تازه کلیم متخصص چشم پزشک و بند و بساط راه انداختیم

زورش کمه یه سوسک هست که اسمشوو نمیدونم اما زورش 850 برابر وزنشه

بویاییش که افتضاحه

شنواییش که اصلا نصف صداها رو توان شنیدنشو نداریم

بعد اونوقت اسممون رو گذاشتن اشرففففف مخلوقات

اشرف به چی ؟

اشف به کجا ؟

اشرف به اینکه در به در پارتی هستیم ما رو استخدام کنن

در به دریم فلان دوستمون یه موقع اتو از ما نگیره بره لو بده رابطه‌های کاری ما رو به هم بزنه

پول نداشته باشیم هیشکی برامون تره هم خورد نکنه

اشرف بودن به چیه ؟

بعد میریم میبینیم بابا انگار انسان ولی یه کارهای خارقالعاده‌‌‌ای هم کرده

قانون جذب و ماورایی تمرکز و ذهن که کولاک کرده

مرتاض‌ها که کلا تمام تصورات ذهنی ما رو به هم زدن تاحالا سرج زدین اخرین دستاورد مرتاض‌ها رو ؟

ازونطرف تو بیمارستانا که راه به راه بیمار توهمی‌بستری میکنن طرف کل بدنش کبوده میگه زدنم ول نزندنش فکر کرده زدنش

و فکر روی جسم اثر کرده .

اونوقت ما صف عمرمون برای رسیدگی به جسم میره ولی اندکی برای شناختن ذهن و تمام جزییاتش وقت نمیگذاریم

نظام باور نظام دیوونه کننده ایه

سیستم خوداگاه ناخوداگاه معرکست

قانون جذب که اصلا ندونی نصف عمرت به فناست

اینارو ول کنیم

خود خدا گفته تو نفسی داری که بدترین دشمن تو هست

بعد روانشناسی اکت بعد 1400 سال میرسه به اینکه اقا انسان دو ذهن دارد ذهن ارزش طلب ذهن لذت طلب

و اگه این دو ذهنو بشناسی تا اخر عمرت نیاز به مشاور نداری

بعد خدا هم دقیقا گفته فطرت تو برای هدایتت کافیه

خب یکم تامل نداره ؟؟؟

قراره با این ذهن به کجا بریم کجا‌ها میشد بریم و نرفتیم ؟؟؟؟

چه قدر به جای خوشبختی باهاش بدبختی جذب کردیم ؟؟؟؟

بازدید : 651
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وقتی که عشق سر قدم باشد

3-5-11 بازم یادم رفت بخورم داروهامو

ازاده میگه سرفه‌هات تو وجهه‌ی کاریت تاثیر داره‌هااا

خب درواقع این فقط یه غرق شدن من صبح تو ذهنم میسپرم ولی ساعت 11 غرق میشم تو زندگی یادم میره

اگه هم یادم بیاد یا اب نست یا شربته نیست

بطری اب معدنیم هنوز تو کیفمه و دست نخورده ... 8 تا لیوان اب که پیکش یه بطریم نخوردم ... غرق بودم اخه

صلوات شمارم رو عدد 100 و خورده‌‌‌ای مونده از اسفند 96 تا الان ارزو به دلم موند 60 روز تموم رو عدد 400 ببینمش ... نشده ولی

امروز ساعت 6 و نیم بیدار شدم یکم دیر بود ولی خوشحااااالیخ راهکار جدید‌ی که برای چالش اینروزهای زندگیم پیدا کرده بودم اجازه نداد به خودم غر بزنم ...

ده مین مونده بود به طلوع

یه جوری که کسی بیدار نشه وضو گرفتم نماز خوندم ظاهری دعا کردمو و پریدم سر زندگی که غرق بشم توش

اول همه گوشی

یکی یکی سخا رو چرخوندم ( تلگرام به ایتا به واتس اپ به اینستا 1 به اینتسا 2 به پیامک بعد دوباره مرور تا بلاخره من درونم گفت بدو دیر شد )

اومدم لباس بپوشم برم وسایل بخش فرهنگیو از ناهید بگیرم که پیام داد اگه میخوای دیر بیا

گفتم ایول لپ تابو باز کردم دو تا روز نوشت نوشتم تو وبلاگمو بستم وسایلمو بقچه کردم برای تا شب و رفتم

اول وسایل فرهنگیو بردم مجموعه

بعد زنگ زدم استاد کار داشتم بعد زنگ زدم اون استاد کار داشتم بعد رفتم اداره ثبت لحظه‌ی انجام کار برق رفت .... بیخیال شدم رفتم سمت رهنان شیرینیو و میوه جشن رو سفارش دادم و هماهنگیاشو کردم و وسطاشم دو سه تا زنگ زدم و بعد رفتم که برم موسسه از اداره ثبت زنگ زدن برق اومده فکر کردم کلا یه ربع طول میکشه زنگ زدم زهره قرارمونو کنسل کردم چون قرار بود ساعت 12 و نیم با استاد جلسه باشم ساعت دو با خانم باغبان ساعت سه با الهام بقیش دوباره با خ باغبان ساعت 7 با شفیعی

قرار زهره رو انداختم به دوشنبه و یه ربع اداره ثبت رسید به یک ساعت و خلاصه تمام شد اومدم موسسه لیست کارها رو نگاه کردم دیدم‌‌‌ای وای ساعت 12 و نیم شده و من نه پیامای خانم باقی و خانم محمد نژادو جواب داده بودم نه تاسیساتو فرستاده بودم و نه خیلی کارهای واجب دیگرو انجام داده بودم . رفتم تو جلسه و با تمرکزی نزدیک به صفر به دلیل حضور متععد افراد و بحص‌های حاشیه‌‌‌ای چهار تا سوال رو پرسیدم و هماهنگیاشو کردم و د برو برای دفتر خ باغبان ...

ماشینو پارک کردم و رسیدم ولی اماده نبودم ، نماز خوندم ناهار رو حین مرتب کردن وسایل اموزش خوردم و تلفن زدم به الهام تاااا ساعت 4 و نیم .

بعدش جلسه باغبان شروع شد تا شیش و نیم

گوشیم که خاموش شده بود گوشی خ باغبانتو گرفتم

اومدم باهوش بازی در بیارم ماشینو گذاشتم بمونه با اتوبوس رفتم و 40 دقیقه دیر رسیدم

تو راه با خودم میگفتم حالا شفیعی میگه سگ ساعت 8 شب تو دانشگاه اصفهان قرار میذاره اخه هیشکی نبود تاریک بود دانشگاه ولی کافه یاس دمش گرم مثل همیشه باز بود ... کلا به دیدن ما هم عادت داشت چند باری تا اخر تایم کاری ما فقط اونجا بودیم ...

یادش بخیر با بچه‌ها‌ی راهبر اونجا جلسه میذاشتیم

بعدش خلاصه تا ساعت 9 طول کشید و اومدم تاکسی بگیرم که دیدم‌‌‌ای وای پول نقد ندارم ... خداروشکر راننده پوز داشت و حرکت کرد ولی یه گویا لاستیک ماشینش باد نداشت و وسط بر بیابون ( وحید ) فهمید . منم که شارژر موسسه مونده بود و شارژ نداشتم با گوشی یه مسافرا اسنپ گرفتم که برم تازه دم خونه باغبان و ماشینو بردارم برم موسسه لپ تابو بردارم بیام خونه ...

اومدم خونه ادم افتاد‌‌‌ای وای ساعت 9 جلسه داشتم بابام داشت تو جیاط قفس مرغ درست میکرد ولی من انگار نه انگار رفتم تو اتاقم اینقدر با تلفن حرف زدم که خواب چشامو گرفت و چالش‌های جدید اموزشم دریافت کردم و اومدم بخوابم که یاد تکلیفم افتادم ...

لپ تابو باز کردم رمز وبلاگ باز نمیشد ... لعنتی رمز یکیه ولی قر میومد ... بلاخره باز شد و نوشتم تا رسید به اینجا که الان ساعت 11 و بیست و هفت دقیقست .... و من متاسفانه هنوز کلیپ رو درست نکرده بودم . بنر رو چاپ نکردم ... کتاب موسقی و چالش و رو با شیما و فرزانه پیش نرفتهخ بودم و قرارمون با زهره و مابقی موج‌های غرقینگی هم در ذهنم غوطه میره ....

ببین ول اینارو نوشتم که یه روزی وقتی شاااااهانگی کردم در مقابل زمان این عقب افتادنا رو داشته باشم مستند درسته که الان دارم دنبال زندگی میدوم ... درسته که عقب میمونم ازش ... ولی من پای این چالش ایستادم

به زودیه زود به زودیه زود به زودیه زود موفق می‌شم ....

چون من دارم مهارت‌های طرحواره درمانی یاد میگیرم و معتقدم اونا معجزه میکنه . اونا توانمندی منو دو صد چندان می‌کنه .

معتقدم به زودی افسار اسب زمان رو میگیرم تو دستم ...

27/11/98

حس میکنم متنم افتضاحه ... یه گزارش مسخره ...

ولی خب اشکالی نداره فعلا توان در همین حد بود .

بازدید : 278
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وقتی که عشق سر قدم باشد

مادر

تاریخ و مناسبت‌ها همه و همه بهانه اند بهانه ی هل هله به پا کردن برای داشته‌هایمان

بهانه‌ی کنار گذاشتن کدورت‌ها

بهانه‌‌‌ای برای اینکه ته دلمان بگردیم و تتمه‌ی محبت‌های مان را رو کنیم .

یه نفر عکس میذاره

به نفر سوپرایز میکنه

یه نفر دست می‌بوسه

یه نفر خرما می‌بره

یه نفر مهمونی میگیره

و .....

و من هم ازین روز سهمم این شده که استاد به عنوان تکلیف گفته توی وبلاگ از مادر بنویسیم .

بسم الله الرحمن رحیم

تعریف من از ماادر گاهی به شدت بی رحمانه می‌شود

مثلا به نظرم منطقیست اگر بگویم مادر‌ها هیچ لطفی به بچه‌هایشان نمیکنند

مادر‌ها هر گز و هر گز به بچه‌هاشان لطفی نکرده اند

انها نیاز‌های خودشن را برطرف کرده اند

مگر عشق‌های یک طرفه را ندیدیم ؟؟؟ چه قدر یک نفر سرمایه گذاری احساسی می‌کند و دیگری روحش هم بی خبر است و درکش را ندارد . اینجا میگوییم لطف کرده ؟ نه .

عشق مادر‌ها هم از سر نیاز خودشان است دوست دارند مادر خوبی باشند . قلبشان محبت فرزند را گرفته و نمیتوانند محبت نکنند و هزار نیاز دیگر ... شاید ته تهش بشه بگی خدا لطف کرده که محبت ما رو به قلب مادر‌ها انداخته .

گاهی تعریف‌هایم کمی‌ملایم تر می‌شود چون ...

تمام مادرانگی‌های نه ماه بارداری و تحمل و درد و مکافات تمام شب بیداری‌هایش را دیده ام ... دیده ام که خانم‌ها هیچ گاه نمیتوانند در شغلشان با ثبات باشند دیده ام که چه قدر بچه داری سخت است دیده ام که سلول به سلول فرزندشان را پاره‌ی تنشان می‌دانند ....

گاهی تعریف‌هایم از دل واقعیت می‌اید ...

مادر خوب ست خیلی خوب است چون اگر نبود کسی نبود که کارهایمان را انجام دهد ... که حواسش به غذا و لباس و نیاز‌هایمان باشد ....

کسی نبود که محبت وظیفه اش باشد و ما بتوانیم گاهی مجراهای کل روز را برایش بگوییم و هم صحبتمان باشد ... پایه و همراه و مشاورمان باشد .... و به وقت پیرزوی‌ها به افتخار کردن‌هایش ببالیم ...

تعریف ادم‌ها از مادر متفوت است بسیاااار متفاوت ...

بعضی‌ها از عادت حرف می‌زنند

بعضی‌ها از عشق

بعضی‌ها از نیاز

بعضی از وظیفه

بعضی‌ها در خانه سالمندان به واژه مادر فکر میکنند

بعضی‌ها در بهزیستی ...

بعضی‌ها در دادگاه‌ها

بعضی در قبرستان و بعضی در بیمارستان

و بعضی هنوز چشم به راه مادرند ... مادرشان یادش رفته بچه دارد ... شاید بچه داری فقط یک نقش بوده که حالا حالش را ندارد ایفا کند .

فاصله‌ی بین این تعریف‌ها بی نهایت است ....

و من هم تعریف خودم را دارم .

اما تعریف خودم از مادر

اگر بخواهم واقعیت زندگی خودم را چاشنیش کنم کمی‌دردناک می‌شود

مادر کسی نیست که نبودنش از یاد بره ...

کسی نیست که نبودنش عادت بشه ...

کسی نیست که بشه جاشو جبران کرد ...

کسی نیست که بگن خدا رحمتش کنه‌‌‌ای وای ببخشید یادت اوردم ( یادم نرفته بود که یادم بیاری)

کسی نیست که به وقت از دست رفتنش ما ه‌ها دورت جمع بشن و بخوان حس نکنی ... و بعدش یک سل بعد دوسال بعد بگن دیگه عادت کرد و برن پی خونه زندگیشون ...

نه اینکه بگم نرن بموننا .... فرقی نداره یعنی میخوام بگم جبران ناپذیره

راستش به وقت از دست دادن مامان چند ماهی کرخ شده بودم ... مات و مبهوت ...

رفتار‌هایی عجیب غریب ...

اینقدر نمیفهمیدم عمق فاجعه رو که میشستم انتخاب میکردم الان ناراحتی چه شکلیه ...چیکار باید بکنم ...

اما نارحتی خودش رو بهم نشون داد هر روز بیشتر از قبل ... و حالا دیگه ناراحتی نیست ... یه زخمه ... یه زخم و خراش کوچیک و قشنگ روی قلبت ... که گاهی بی دلیل سر باز می‌کنه ... و دوباره مثل روز اولش تازه میشه ...

یه دلتنگی مادام العمر ...

هنوز هم گاهی بی دلیل بی بهانه یک لحظه بدون اینکه بدونی چرا انچنان دلتنگی قلبتو فشار میده که ناخوداگاه دلت میگیره ... نه چیزی میشه گفت ... نه کاری میشه کرد فقط باید بشینی نگاه کنی ... تلللللللخ و ماندگار

مثلا از خواب بیدار میشی گوشیتو بر میداری ساعتو نگاه میکنی میبینی عصره ... بعد دلت میخواد بخوابی همون صدا همون چهره بیاد تو اتاقت بگه الهام پاشو مامان تا بیدار شی

هنوز هم حرف‌هایی هست که دیگه مخاطبی برای شنیدن نداره ... مخاطبش فقط میتونه مامان ادم باشه نه هیچ کس دیگه‌‌‌ای ...همشون میره تو قهقرای ذهنت ...

اونی که بزرگت کرده بهتر میدونه قلق دلتو قلق اخلاقتو ... بعدش دیگه کسی اونقدر بلدت نیست که نگفته حالتو بفهمه ...

یکی از معزلات نبودن مادر اینه که ادما بلدت نیستن ... دوست دارن محبت هست ولی مثل مامان نمیدونن کی چطوری کجا .....

نگاهتو نمیخونن

اما همه‌ی این تعریف‌ها صرف نوشتن و گفتن بود ...

احساس اگه گفتنی بود ادما شاعر نمیشدن

گریه نمیکردن

سکوت نمیکردن

خیره نمیشدن

بعضی تعریفا گفتنی نیست ...

بوسیدن دست پدر مادر نوازش قلبیه که به خاطرش خدا قلبتونو نوازش میکنه ...

نه فقط برای روز مادر

برای همیشه

محبت کن اگه حتی محبت کردن عادت شد .

شب خوش

26/11/98

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 15
  • بازدید کننده دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 154
  • بازدید سال : 444
  • بازدید کلی : 12105
  • کدهای اختصاصی